سوسک سپید

نانوشته ها

سوسک سپید

نانوشته ها

لکه

بودن فراتر از زیستن است چه بسا کسانی که زنده نیستند اما هستند و کسانی که زنده اند اما نیستند گاه روزگار آنچنان است که مجال خواستن را از آدم می رباید و چه خوب هم این کار را میکند و تا می آیی در هوایی نفس بکشی که نسیم آرامش در آن می وزد طوفان گرد و خاک حوادث بلند میشود و همه چیز تیره و تار میشود و وقتی که فرو می نشیند بقایای پراکنده و آکنده از تباهی ی رویاهایت به جا می ماند و می مانی با هزارو یک غم که یکی پس از دیگری رد میشود از جلوی چشمانت چون کابوسی در بیداری و از یاد می بری که چه می خواستی و فقط به این می اندیشی که چه شد وآن وقت است که دیگر فکر نمی کنی دیگر آرزو نداری رویا نداری و خیال هم نمی کنی و تنها راهی که می ماند پاک کردن صورت مسئله ای است که جوابی نا معلوم دارد که آیا همه چیز از پیش رقم خورده و مکتوب است یا قلم سرنوشت گاهی در دست انسان قرار می گیرد و چیز هایی هم هست که باید نوشته شوند ؟ آیا از پیله ی خود پروانه برون می آییم یا مقبره ی مان را می سازیم؟ و تنهایی شاید نعمتی باشد در این روزگار اگر توان تحملش را داشته باشی وگر نه بهایی دارد باید خربزه اش را بخوری و پای لرزش بنشینی و آگر نتوانی چه؟ و خدایی که دیگر در این نزدیکی نیست لای آن شب بوها نیست پشت میز است و تریبون و امید نداری خداوندگاری خواهد آمد از جنس درد های نهانت. داشته ای نداری تا کاشته شود و برافراشته در شالی زار ناامیدی پی درپی نشاء ای کاش می کاری و آب بیم از فردا می دهی و کود رنج می پاشی و آفتاب ذلت می تابانی و صبر نمی کنی برای حاصلی که نیست و مرگ بهشت می شود وقتی زندگی جهنم است و در برزخی هستی که از هر سویش که بیرون میزنی تفاوتی نمی کند و همواره ناگزیر از انتخاب بد از بدتر هستی و اگر خود خواه باشی رنج خود را تاب نمی آوری و گر نباشی توان به دوش کشیدن بار رنج دیگران را نداری و اینگونه است که از اشتباهات گذشته تنها این درس را می گیری که گر اشتباهی کردی منتظر خطایی که پس از آن مرتکب می شوی باش و به اهمیت مدیریت بهران زندگی زمانی پی می بری که گویی نوش داروست پس از مرگ سهراب. واما عشق یا همان بازی ی سرنوشت که هر چه زشت را زیبا میکند و و بینا را کور ,عاشق که می شوی کور می شوی و دور از خود و از آنچه می خواستی و می ساختی در رویاهایت و تسلیم می شوی خود را می سپاری به دل و دل پای در گل می ماند و توان حرکت را از دست می دهی باز می مانی و در می مانی و در می یابی که جا مانده ای از غافله ی عمر که عجب می گذرد و در جوانی پیر می شوی و سیر می شوی و درگیر می شوی با خود شگفت زده می شوی که چگونه هنوز زنده ایی و هر صبح بیدار شدنت برایت معجزه ایست و معنای حیات را در ممات گم می کنی و در میابی که عشق نرسیدن است و جاماندن و واماندن و درماندن و بخار دل زده گی و آزردگی پشت شیشه ی افکارت را می گیرد و غبار میشود چهار چوب فکرت زنگار می بندد و رفته رفته متروک می شوی. وایمان داری تا وقتی که هستی ارزش زیستن را داری و وقتی که نیستی کرم هم نیستی که آگر نباشی زندگی چیزی کم داشته باشد جایگاهت در چرخه ی هیچ چیز این دنیا نیست در هیاهوی هاج و واج وکج و معوج این زندگی گم می شوی ودیگر نیستی خودت را پیدا نمی کنی و نمی خواهی که پیدا شوی و این میان اگر دستی به یاری به سویت دراز شود می ترسی و گیج می شوی خسته ایی از تکرار مکررات و تجربه ی اجبار و می خواهی که خودت را مسئول بدانی و در یافته ایی که دنیا سراب است و بخت خواب است و زندگی خراب. 

                                                   پایان